دخترم مهتا

داستان ابراز عشق

1391/6/17 12:28
نویسنده : بابای مهتا
923 بازدید
اشتراک گذاری

 

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 مهتا خانم یادت بخیر

پسندها (1)

نظرات (6)

صدف
22 شهریور 91 0:40
واقعا داستان زیبایی بود.....واقعا اینا عشقه.....من که هیچ وقت معنی عشق رو نفهمیدم....
مامان امیرناز
26 شهریور 91 18:23
سلام مرسی که اومدین خدا دلتونو شاد کنه پست جدید گذاشتین خبرم کنین راستی چرا لینکمون نمی کنی؟
لعیا جون مامان
16 مهر 91 11:53
سلام ببخشید به نظرتون خیلی طولانی نشد
سمیرا،مامان آریامهر
24 مهر 91 2:59
سلام الان ساعت سه نصفه شبه داشتم دپارتمان مسابقات رو میدیدم که شما رو پیدا کردم خیلی ناراحتم دارم گریه میکنم،خدا بهت صبر بده . رفتم یه عالمه پسرمو بغل کردم و بوسیدمش ولی بیدارش نکردم. میشه بگین چجوری شد که دختر خوشکلت فرشته ی آسمونا شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مادر باران
28 مهر 91 2:05
سلام نمیدونم چی بگم واقعا دختر زیبایی بود و مطمئنا جایی که او الان هست امن و خیلی بهتراز اینجاست و این دلتنگی که عذاب آوره امیدوارم خدا خودش آرامتون کنه
مامان مریم
9 بهمن 91 18:14
وای چشماش با اون اشکا داغونم کرد...هیچی نمیتونم بگم .......
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم مهتا می باشد