دخترم مهتا

داستان مهتا

1394/7/5 14:54
نویسنده : بابای مهتا
1,170 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان گلم

سلام عزیزای مهربون...سلام همدلایی که وجودتون ... ابراز همدردیتون و محبت های بیدریغتون مصداق این آیه شریف بود که خدا در حمایت از آتشی که ابراهیم را در بر گرفت فرمود... برداً و سلاما علی ابراهیم ... ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت باش...

شمایی که کلام پر مهرتون آبی بود برگرفته از دریای محبت بر آتش درون و جگر سوخته ما... ممنونیم از وجودتون... شادیم از حضور پرمهرتون و شاکریم از الطاف بی کران تک تک شما مهربانان.

نمی دونم از کجا باید شروع کرد... از آغاز راه... از گریه های شیرینش و خنده های دلبرانه اش ...یا از پایان راه و سکوت و ویرانی اش...

از دستان پر مهر خدایی که چه مهربانانه بخشید یا از دستان کریمانه اش که چه زیبا گرفت...

از فرودش از عرش یا از عروجش از  فرش... که شد زیبای خفته در خاک...

از نامهربونی آدمهایی که شاید سهواً ولی اشتباهاتی می کنند خانمان سوز...

از بغض های فرو خورده ای که تسکینش تنها اینه که خدایی هست ... 

از لب های تشنه و خشکیده ای که داغش تا دنیا دنیاست بر جگر ماندگار خواهد موند...

از لبخند خشکیده بر چهره معصومی که تمنا می کرد آغوش مامان و بابایی رو که چون شمع می دیدند و می سوختند...

از تخت بیمارستانی که آرزو می کنی تا عمر داری دیگه نبینی اونجا رو...

از انتظار مرگبار پشت درب آی سی یو... اونجایی که نزدیکترین جای دنیا به قیامته...

و ... خدایی که تنها گره گشاست... تنهای تنها...

و...و...

در همین ابتدا عذر تقصیر به محضر همه عزیزانی که مدت ها قبل قرار بود داستان پر کشیدن مهتای نازنینم رو براشون نقل کنم و انتظار کشیدند... شرمنده از گل روی ماهتون...

و اما... داستان.... (در ادامه مطلب)

 

ظهر یه روز پاییزی... توی روزهای برگریزون آبان ... مهتا دچار کسالت شد و با مامان رفتند واسه درمونگاه... دکترا تشخیص دادند که باید یه روز تحت نظر بمونه ... واسه همین مهتا رو بردیم به بیمارستان... بخش اتفاقات کودکان برا رسیدگی بیشتر... صبح تا عصر اونجا بودیم ... چند تا از نزدیکان برا دیدن و احوالپرسی اومدند... مهتا رو به اونا سپردیم که بریم یه استراحت کوتاه کنیم و برگردیم...ساعتی بعد برگشتیم...چه بازگشتی... دیدن مهتای نازنین غرق خون... درجا خشکمون زد...خدایا یعنی چی... گیج شده بودیم... گفتند مهتا یه دفعه سرفه اش گرفت و خون بالا آورد... ترس سراسر وجودمون رو فراگرفت... همه ی دکتر ها جمع شده بودند و هر کسی چیزی می گفت... تا اینکه گفتند سریع منتقل بشه به I.C.U‌ کودکان...

مهتا رفت I.C.U‌ ... اون روز دکتر بابای مهتا رو خواست... گفت تنها باهات صحبت دارم... غافل از اینکه مامان مهتا پشت سر اونها ایستاده... دکتر گفت تشخیص اولیه ما اینه که کبد مهتا از کار افتاده... یه دفعه حس کردیم پشت سرمون چیزی افتاد... واااای مامان مهتا بیهوش شده بود...  با نظر دکتر آزمایش ها بطور کامل انجام شد و نشانی از بیماری کبد مشاهده نشد...

چند روز گذشت و حال مهتا بهبود پیدا کرد...

مهتا بعد از چند روز مرخص شد و همه چیز به حالت عادی برگشت ولی ترس از بروز دوباره اون علائم ما رو مصمم کرد که پی گیر علت اون اتفاق بشیم..

بهترین دکتر ها رو انتخاب کردیم... متبحر ترین پزشکای  گوارش کودکان که زبانزد بودند... بطور مداوم آزمایشهای متعددی انجام شد و همه از سلامت کبد خبر می دادند ولی طحال مهتا روز به روز بزرگتر می شد... فوق تخصص های خون ، گوارش و... بطور مداوم تحت نظارت و بررسی بودیم...

تا اینکه مجدداً آبان سال بعد دقیقاً‌ در همون زمان همون علائم بروز کرد... دوباره خونریزی ... مهتا دوباره بستری شد...

جلادی بعضی از پرستارهای بی مسئولیت و بی خیالی بعضی از دکترهای تازه به دوران رسیده اعصاب همه رو به هم ریخته بود و پر پر زدن پرنده نازنینمون زیر چنگال گرگها رو مجبور بودیم نظاره کنیم و ترس از اینکه اگر باهاشون برخورد کنیم رسیدگی ها کمتر بشه و ...

دست به دامن اساتید پزشکی شدیم... اینبار چند نوبت مهتا سونوگرافی های مختلف رو انجام داد تا اینکه یکی از پزشکا متوجه لخته ای خون در رگ انتقال خون بین طحال و کبد شد... بهترین درمان رو انجام عمل جراحی پیشنهاد دادند...

اینبار ترس ما بیشتر شد... مهتا؟؟؟... گل نازنینمون زیر تیغ جراحی؟؟؟... خدایا... کمک...

با چند پزشک دیگه هم مشورت کردیم... بعضی مارو منصرف می کردند و میخواستند منتظر بمونیم تا مهتا بزرگ تر بشه... بعضی دیگه بهترین زمان رو همون موقع اعلام می گردند. چون می گفتند مهتا تا کوچیکه اگر عمل بشه اولاً سختی عمل رو به خاطر نخواهد داشت و دوم اینکه عوارض کمتری متوجه اونه... گشتیم به دنبال جراح حاذق کودکان... همه متفق القول دو نفر از پزشکای جراح رو بهترین اعلام کردند. و یکی رو استاد دیگری... همه مقدمات انجام شد  ودکتر جراح با توجه به وضعیت مهتا اون رو در خارج از نوبت عمل قرار داد.

آزمایشها انجام شد... ومهتا با بوسه بر قرآن و خنده همیشگی راهی اتاق عمل...

 

ساعت های نفس گیر  و انتظار بیرون اتاق عمل... هر ثانیه به اندازه عمری بود که می گذشت...

 

عمل تمام شد و مهتا به ICU جراحی منتقل گردید... به محض دیدن دکتر جراح هرکس سوالی می پرسید و جویای حال مهتای نازنین... با شنیدن موفقیت آمیز بودن عمل و مساعد بودن حال مهتا هر کس به دنبال ادای نذرش بود برای شکر به درگاه الهی...

مهتا به هوش اومد و با مساعد بودن حالش به بخش منتقل شد و گروه گروه دوستان برای عیادت و ما خوشحال از بهبود حالش.

اما...

از روز بعد از عمل شکم مهتا شروع کرد به ورم کردن. طوری که نفس کشیدن براش سخت شده بود... دکتر جراح که وظیفه اش سر زدن به بیماراش بعد از عمل بود دستیارانش رو برا ویزیت بیماراش می فرستاد  این در حالی بود که می دیدیم کوچولوهای دیگه ای که پزشک دیگه اونا رو عمل کرده بودند مدام شخصاً به مریضاشون سر می زدند و هر لحظه از احوال اونا جویا می شدند.

وما متاسفانه با دیدن اون وضعیت و حال مهتا که هر لحظه نامساعدتر می شد بجز التماس از دستیارای بی تجربه کاری از دستمون بر نمی اومد. دستیارای جراح علت ورم شکم مهتا رو یه اتفاق عادی بعد از عمل می دونستند غافل از اینکه علت اصلی اون دسته گلی بود که بعد از عمل اصلی به آب داده بودند و اونهم پاره شدن رگ های لنفاوی شکم مهتا بود که باعث جمع شدن مایع لنف در شک مهتا و تورم اون شده بود.

اینجا بود که می فهمیدیم بعضی از اونایی که اسم خودشون رو دکتر گذاشته بودند چطور بی مسئولیتی خودشون رو به رخ می کشیدند. آخه با دکترایی که مسئول بخش بودند صحبت می کردیم که به داد دلمون برسند ولی اونا از سر بی خیالی ما رو پاس می دادند به پرستارای بخش که اونها حواسشون هست.

دست به دامن یکی از پزشکای متخصص گوارش مهتا که توی همون بیمارستان مشغول بود شدیم. اونم سریع خودش رو پیش مهتا رسوند و دستور داد سریع اونو منتقل کنند به بخش گوارش تا تحت نظر مستقیم خودش باشه و سریع دستور تخلیه شکم مهتا رو داد... امان از دست آدمای بی رحم که جلو چشم مادرش شکم مهتا رو سوراخ کردند تا مایع شیری رنگ رو از شکمش تخلیه کنند. با تحمل هر سختی بود و چه دردهایی که عزیز دلبندمون کشید بالاخره نفس کشیدن براش آسون تر شد.

به دلیل اینکه دکتر جراح رگی رو بجای اون قسمت لخته دار پیوند زده بود مهتا داروی مهار سیستم دفاعی بدن رو دریافت می کرد و مایع لنف که خودش باعث کمک به سیستم دفاعی بدن میشه رو هم که بخاطر دسته گل دستیارا از دست داده بود. برای همین مهتا به اتاق ایزوله منتقل شد تا کمترین تماس رو داشته باشه.

کم کم حال مهتا رو به بهبودی می رفت و ما امیدوار به مرخص شدن و نجات از جهنمی که هر لحظه اش واسه مامان  و بابا عذاب آور بود.

ولی ناگهان ورق برگشت... حال مهتا وخیم شد... سرفه به سراغش اومد سرفه اونم تو حالی که شکمش پاره بود و سرفه هاش فشار می آورد به بخیه هاش ... واااای خدا... چه دردی... چه تحملی... عزیز مهربونم با اینکه اینهمه درد رو تحمل می کرد باز با دیدن ما لبخند از روی لباش کم نمی شد...

اکسیژن خون مهتا پایین اومده بود... انواع دستگاه ها به مهتا متصل شد... و چه صدایی عذاب آور تر از بوق زدن هایی که نشان از وخیم بودن حال اون می داد.

اینبار متوسل شدیم به دکترای متخصص ریه ... عکس برداری های متعدد از قفسه سینه...

خدایا چرا اینجوری شد؟ مهتا که داشت بهبود پیدا می کرد...

خبر رسید که ریه های مهتا دچار عفونت شدید بیمارستانی شده... به دلیل پایین اومدن سیستم ایمنی بدن به دلیل همون داروها هر لحظه بر عفونت ریه ها افزوده می شد و نفس کشیدن مهتا سخت و سخت تر... با التماس از دکتر ها و پرستارها خواهش و تمنا که یه کاری کنند...

از اون طرف تکه تکه کردن بدنش بخاطر پیداکردن رگ برا وصل کردن سرم... بی وجدان ها سوزن رو زیر پوست دستش می چرخوندن تا رگ پیدا کنند... انگار موش آزمایشگاهی بود زیر چنگال این گرگها...

عفونتی که باعث و بانی اون بی کفایتی و بی مسئولیتی کادر بیمارستان بود اونقدر شدید شد که نفس های نو گل زیبای من به شماره افتاد...  دیگه دستگاه های اکسیژن هم جواب گو نبودند... بالاخره رئیس بخش عفونت های ریه بیمارستان رو به بالین مهتا آوردیم... اونهم با دیدن وضعیتش و مشاهده عکس ها دستور انتقالش رو به NICU‌ ( مراقبت های ویژه کودکان) صادر کرد...  به دلیل کمبود اکسیژن مهتا به کما رفت... و آخرین لبخند زیبای نازنینم رو در اون صبح جهنمی نظاره کردیم. لب های مهتای نازنینم هر لحظه کبود تر می شد...

چند روز بود که مهتا به دلیل وضع خاصش از خورن آب و خوراک منع شده بود... لبهای خوشکل مهتا از تشنگی خشک شده بود...

دست به دامان خدا و ائمه اطهار بودیم... هر لحظه و هر ثانیه... دیگه طاقت نیاوردیم و با مامان مهتا راهی بارگاه علی ابن موسی الرضا (ع) با محبت دوستان اولین پرواز به مشهد گرفته شد و صبح زود در سرمای دیماه مامان مهتا از گل روی مهتا خداحافظی کرد و به امید دستگیری ضامن آهو راهی مشهدالرضا... توی این دو روز هر لحظه تماس با بیمارستان و مادر بزرگ مهتا برقرار بود و جویای احوال مهتا و هر بار این پاسخ که (الهی شکر)...

فردای اون روز درحال بازگشت از حرم و راهی شدن به فرودگاه بودیم  که موبایل بابا زنگ خورد آخه اونا می دونستد که چه ساعتی ما بر می گردیم... صدای لرزونی از پشت تلفن گفت داداش کجایی... گفتم جلو حرم امام رضا گفت میتونی برگردی داخل حرم... هُری دلم ریخت ... گفتم چیزی شده؟ گفت اگه میتونی برگرد داخل حرم... پاهام نای حرکت نداشت و مامان مهتا چند متر اون طرف تر منتظر... قسمشون دادم که اگر چیزی شده بهم بگن تا مامان مهتا پیشم نیست... که صدای لرزون گرفت... مهتا... مهتا...  راحت شد داداش.

تمام بدنم قفل شد... انگار همه عالم داشت روی سرم خراب می شد. تنها کار فقط یه چیز بود... برگشتم و نگاهی به گنبد طلای آقا... الله اکبر انگار دستی قلبم رو گرفت قلبی که انتظار داشتم همون لحظه پاره میشه ولی همه غصه ها از دلم بیرون رفت...

بعد متوجه شدیم که همون روز صبح که ما پرواز داشتیم به سمت مشهد بعد از خداحافظی مامان... مهتا پر کشیده بود شاید این دعای خود پاره جگرم بود که لحظه پر کشیدنش مامان و بابا نباشند و توی آرامش بخش ترین جای عالم باشند چون میدونست که هیچکدوممون لحظه ای هم طاقت نبودنش رو نداریم.

و اینچنین بود که مهتا رفت... مهتای نازنین بابا رفت و  داغی ابدی که بر جگر همه ما نشست

و سخت تر اونکه همون آدمای بی مسئولیت بیمارستان علت فوت مهتا رو بیماری گوارشی در گواهی فوت درج کردند چون می خواستند سرپوشی روی قصور و تقصیر خودشون باشه...

و حالا  ما هستیم محکمه عدل الهی، محکمه خدایی که ایمان داریم به معادش و عدالتش...

والسلام

 

پسندها (2)

نظرات (4)

Nazanin
9 مهر 94 8:01
Edamash ro bgid lotfan
بابای مهتا
پاسخ
سلام و عرض ادب و تشکر از محبتتون بقیه داستان رو ارسال کردم.. شاد باشید یاعلی
mhnz
16 مهر 94 0:18
سلام ... امیدوارم که شما ومادر این فرشته کوچولوی ناز که پرهاشو باز کرد و رفت حالتون بهتر شده باشه ..... الان یک ساعته که دارم اشک میریزم و واقا وقتی اینو خوندم انگار همه دنیا خراب شد رو سرم... ایشالا همیشه شاد باشید و سلامت خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری... همیشه امیدوار باشید... واقا نمیدونم چی باید بگم امیدوارم حرفی نزده باشم که نازاحت شذه باشین
بابای مهتا
پاسخ
سلام و عرض ادب... ممنون از اینهمه لطف و بزرگواریتون... شما ببخشید اگر باعت ناراحتیتون شدیم شاد باشید و سلامت
♥سیما♥
18 اسفند 94 12:59
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥وای خدابهتون صبر بده من که اینو خوندم قلبم داشت وای میستاد // اون لحظه ای که گفتن مهتا ازدردهاش رها شد خیلی قصه خوردم یعنی این قدر الان بغض توی چشمام جمع شده که حتی اشک هم از چشمام نمیاد/ نمی دونم چه آرزویی بکنم ولی هرچی هم که باشه دیگه مهتا جون نمی تونه به آغوش مامان و باباش برگرده/ بازم خدا بهتون صبر بده واقعا گلی رو از دست دادید// دوستون دارم ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
بابای مهتا
پاسخ
سلام. ممنون از اینهمه لطف ومحبت شما... امیدوارم که شما و خانواده محترمتون همیشه همیشه شاد و سلامت و سربلندباشید.
بامداد
1 اردیبهشت 95 22:02
ای خدا اشکمونو در آوردی عزیز خدا صبرت بده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم مهتا می باشد